کتاب ماکاموشی، بزن بریم با کوسه ها شنا کنیم!

آسمان آبی و سواحل نرم و دلپذیر مرا در خوابهای شیرین خود غرق کرده بود. تصور می‌کردم در حال گذراندن تعطیلاتی زیبا و آرامش‌بخش در زیر نور دلپذیر آفتاب هستم. نیاز داشتم تا کمی از هیاهوی پر سر و صدای شهر فاصله بگیرم و به دور از روزمرگی‌های طاقت‌فرسا زندگی کنم. اما ناگهان با ورود به دنیایی غیرمنتظره و غیرعادی مواجه شدم. سفر دردناک و سردرگم‌کننده‌ای که به جای تجارب خوشایند ساحل و دریا، مرا در دل یک هتل کثیف و پر از مشکلات انداخت. احساس کردم که یک عالمه آفت و کک در رخت خواب من ول می‌چرخند، در حالی که صدای ویزویزشان در گوشم تداعی‌گر احساسی ناخوشایند بود. آیا واقعاً می‌شود از چنین سفر عذاب‌آوری لذت برد؟ چنین سوالی به ذهنم خطور کرد و به عمق این واقعیت تلخ پی بردم که گاهی زندگی، تجربیات غیرقابل پیش‌بینی و ناامیدکننده‌ای را رقم می‌زند که از تصور هر کجا و هر زمان دور می‌افتند.